آن روزها
راوی: مادر شهید
تهران خیلی کوچک ترازحالا بود . مردم زندگی های ساده ولی با صفا داشتند.
درب هر خانه ای باز می شد لشکری از بچه های قد و نیم قد راهی کوچه می شدند !خانه ها کوچک بود اما پرخیر و برکت. صبح زود مرد ها بسم الله می گفتند و راهی کار می شدند و خانم ها در خانه مشغول پخت و پز و شست وشو ...
من وحاج محمود در روستای آینه ورزان دماوند به دنیا آمدیم .دست تقدیر مارا به تهران آورد و دراطراف بازار مولوی ساکن کرد.
حاجی مغازه ی چایی فروشی در چهار راه سیروس داشت . آن موقع اکثر بازاری ها در اطراف بازار ساکن بودند تا به محل کار نزدیک باشند .
خداوند باب رحمتش را به روی ما باز کرد. زندگی خوب و هشت فرزند به ما عطا کرد.
آن سالها در ایام تابستان به همراه بچه ها به دماوند می رفتیم و سه ماه در روستا می ماندیم . بچه ها از خانه و محیط بازار دور می شدند و حسابی از آب وهوای روستا لذت می بردند . آن جا باغ سیب داشتیم وبیشتر فامیل ما هم درآنجا بودند .
تابستان سال 1345 بود که بار دیگر راهی روستا شدیم آن موقع من باردار بودم .در آخرین روز های تیر ماه بود که به کمک قابله ی روستا آخرین فرزندم به دنیا آمد.پسری زیبا که آخرین فرزند خانواده ی ما شد.
دوست داشتم نامش را وحید بگذارم اما با اصرار حاجی اسمش را احمد علی گذاشتیم.احمد علی از روز اول بابقیه بچه هایم فرق می کرد .خیلی پسر آرامی بود اصلا اذیت و حرص و جوش نداشت . من خیلی دوستش داشتم .مظلوم بود وکاری به کسی نداشت.از بچگی دنبال کار خودش بود. داخل خانه هشت فرزند دیگر حکم راهنما را برای احمد داشتند . علاوه بر اینها حاج محمود هم در تربیت فرزند کوتاهی نمی کرد . همیشه بچه ها را با خودش به مسجد می برد.
حاج محمود از آن دسته کاسب های با تقوا بود که پای منبر شیخ محمد حسین زاهد وآیت الله حق شناس تربیت شده بود . از آن هایی که هر سه وعده نمازش را در مسجد اقامه می کردند.
دوباره اشک از چشمانش جاری شد . بعد ادامه داد : وقتی احمد علی به اینجا می آمد همه ی بچه ها را جمع می کرد .
قرآن به بچه ها یاد می داد. احکام می گفت . با بچه ها بازی می کرد و...
بیشتر این بچه ها از لحاظ سنی از احمد علی بزرگتر بودند. اما همه او را قبول داشتند.
همه اهالی او را دوست داشتند . احمد استاد جذب جوانها به مسجد و خدا و دین بود .
بچه ها دور او در مسجد جامع آیینه ورزان جمع می شدندو یک لحظه او جدا نمی شدند.
خیلی از اهالی اینجا را احمد علی هدایت می کرد. چند تا از آن ها راه خدا و دین را رفتند و بعد از احمد شهید شدند.
یادش به خیر احمد چه آدمی بود . ما بزرگترها هم تحت تاثیر او بودیم. نمی دونید چه گوهری از دست رفت !
خدا می داند وقتی توی این کوچه و باغ ها راه می رفت انگار همه در و دیوار به او سلام می کردند !
پیر مرد این ها را می گفت و دوباره اشک در چشمانش جاری شد.
همسر همین آقا وقتی اشک ریختن شوهرش را دید با تعجب پرسید : حاج آقا چی شده ؟!
من پنجاه ساله با حاجی زندگی می کنم. تا به حال ندیدم حاجی گریه کنه !
شما چی گفتید که اشک حاجی رو در آوردید؟!
خلاصه سراغ هر کسی از قدیمی های این روستا رفتم همین ماجرا بود.
کوچک وبزرگ از احمد آقا به نیکی یاد می کردند.
حتی بعضی از بچه ها احمدآقا را می شناختند. می گفتند از پدرمان شنیدیم که آدم خیلی خوبی بوده و...