بوی خوش

 

 

   راوی : حاج مرتضی نیّری

 

 

نوروز سال 1365 از راه رسید. مراسم چهلم احمد آقا نزدیک بود. برای همین به همراه مجید رفتیم برای سفارش سنگ قبر.

عصر یکی از روز های وسط هفته با ماشین راهی بهشت زهرا ( علیها السلام ) شدیم.

سنگ قبر و تابلوی آلومینیومی بالای مزار را تحویل گرفتیم. بعد کمی سیمان و مصالح خریدیم و سریع به قطعه ی24 رفتیم.

کسی در بهشت زهرا ( علیها السلام ) نبود. نم نم باران هم آغاز شده بود. با خودم گفتم : کاش یکی دو نفر دیگه هم برای کمک می آوردیم.

همان موقع یک جوان ، که شال سبز به گردن انداخته بود ، جلو آمد وسلام کرد ! بعد گفت : اجازه می دهید من هم کمک کنم؟

ما هم خوشحال شدیم و گفتیم : بفرمایید.

من همین طور که مشغول کار بودم خاطراتی که با احمد آقا داشتم را مرور می کردم.

من پسر عمو و داماد خانواده ی آن ها بودم. از زمان کودکی هم با هم بودیم.

هر بار که به روستای آینه ورزان می رفتیم شب و روز با هم بودیم.

احمد در دوران کودکی خیلی جنب و جوش داشت. به راحتی از دیوار بالا می رفت.

فوتبال خوبی داشت و ... اما وقتی نوجوان شد در مسیر معنویات قرارگرفت.

حاج آقا حق شناس به خوبی به زندگی احمد جهت داد و او را به قله های معنوی رساند.

کار نصب سنگ قبر انجام شد. برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کنیم باید کمی از بالای قبر را گود می کردیم تا پایه های تابلو در زمین قرار گیرد.

باران شدید شده بود. لحظات غروب آفتاب بود. خاک آنجا هم سُست بود. من روی زمین نشستم و با دست مشغول کندن شدم.

گودال عمیقی درست شد. دست من تا کتف توی گودال می رفت و خاک ها را به بیرون می ریخت. اما دیدم یک سنگ جلوی کار مرا گرفته.

این قدر فکرم مشغول بود که فکر نکردم گودال خیلی عمیق شده و ممکن است به محل قبر برسم!

دور سنگ را خالی کردم و آن را بیرون کشیدم. در آن لحظات غروب یک دفعه دیدم زیر سنگ خالی شد!

با تعجب سرم را پایین آوردم. دیدم سنگی که در دست من قرار دارد از سنگ های بالای لحد است و اکنون یک راه به داخل قبر ایجاد شده !

رنگم پریده بود. چرا من دقت نکردم؟ برای چی این قدر اینجا را گود کردم؟

همین که خواستم سنگ را به سر جایش قراردهم آن چنان بوی خوشی به مشامم خورد که تا امروز هنوز شبیه آن را حس نکرده ام! می خواستم همین طور سرم را داخل گودال نگه دارم.

سرم را بالا گرفتم. بیرون گودال هیچ بوی عطری نبود. آن موقع اطراف قبر گل کاری نشده بود. فقط بوی نم باران به مشام می آمد.

با خودم گفتم : احمد چهل روز پیش شهید شده. مگر       نمی گویند که جنازه بعد از چند روز متعفن می شود؟!

دوباره سرم را داخل قبر کردم. گویی یک شیشه عطر خوش بو را داخل قبر او خالی کرده اند.

سنگ را سر جایش قرار دادیم. تابلو را نصب کردیم و مزار احمد آقارا برای مراسم چهلم آماده کردیم. وقتی می خواستیم بر گردیم دوباره ایستادم و به قبر او خیره شدم. من اطمینان داشتم که پیکر احمد آقا مانند اولیاالله سالم و مطهر مانده است.

باران شدید شده بود. من ایستاده بودم و حسابی خیس شدم. آقا مجید صدایم کرد و به سمت ماشین برگشتیم.

اما فکر آن بوی خوش از ذهنم خارج نمی شد ؛ بوی خوشی که با هیچ یک ازعطرهای دنیا قابل مقایسه نبود.

 

 

لبخندی زد و گفت : می دانم که اگر به نیت شفای چشم خودم قرآن بخوانم ، حتما ضعف چشمانم برطرف می شود .

 

بعد ادامه داد : اما نمی خواهم به این نیت قرآن بخوانم !    می خواهم زندگی ام روال عادی داشته باشد !

آن ایام نورانی خیلی زود سپری شد . با شروع پاییز مدارس باز شد و تابستان زیبای من به پایان رسید .

اما نمی دانستم این آخرین فرصت های من در کنار احمد آقا است که سریع طی می شود .

 

بوستان کتاب شهیدان

rand13.jpg

Template Design:Dima Group