مدرسه

 

          راوی : خواهر شهید

 

احمد علی در خانواده ی ما واقعاً نمونه بود. اورا همه دوست داشتند. وقتی شش ساله بود در مدرسه ثبت نامش کردیم.

مدرسه اسلامی کاظمیه در اطراف گذر لوطی صالح بود. درس ومشق احمد خوب بود ومشکلی نداشتیم.

همه ی خانواده اهل نماز و تقوا بودند . لذا احمد هم از همین دوره به مسائل عبادی و معنوی به خصوص نماز توجه بیشتری داشت.

او مانند همه ی نوجوان ها با بچه ها و دوستانش بازی

 می کرد ، درس می خواند ، در کارهای خانه کمک می کرد و...

احمدعلی هرچه بزرگ ترمی شد به رفتاراخلاقی که اسلام تاکید کرده بود واحمد از بزرگ ترها می شنید با دقت عمل می کرد.

مثلا وقتی مدرسه می رفت تا می توانست به همکلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکل داشتند کمک می کرد.

یادم هست وقتی در خانه غذای مفصلی و خوبی درست می کردیم و همه مشغول خوردن میشدند احمد جلو نمی آمد میگفت:توی این محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند. مردم حتی برای تهیه غذای معمولی دچار مشکل هستند, حالا ما...

برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد.

 

برای بچه ای در قد و قواره ی او این حرف ها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها در سن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.

 اما احمدآقا با بینش صحیحی که در مسجد و پای منبرها پیدا کرده بود این حرف ها را می زد .

برای همین می گوییم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد .

رفته رفته هر چه بزرگ ترمی شد رشد و کمال و معنویت اوبالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم .

برای دوره ی راهنمایی به دنبال مدرسه ای خوب برای احمد می گشتیم.

آن زمان اوج فعالیت های ضد مذهبی رژیم پهلوی بود. پدر ما به خاطر یک مدرسه ی خوب برای احمد به سراغ همه رفت.

با کمک و راهنمایی دوستانش ، احمد را در مدرسه ی حافظ ثبت نام کرد.

در آنجا در کنار دروس عادی مدرسه ، به مسائل اخلاقی و معنوی توجه می شد و تا حدودی از مسائل ضد فرهنگی مدارس دولتی فاصله داشت.

مدیر ومعاون مدرسه مذهبی بودند. معلمان بسیار خوبی هم داشت که هر کدام به نوعی در رشد معنوی بچه ها تاثیر داشتند.

آن زمان (حسین آقا) برادر بزرگ ما در حوزه مشغول تحصیل بود . شرایط معنوی داخل خانه هم تحت تاثیر او بسیار عالی شده بود.

احمد در چنین شرایطی روز به روز در کسب معنویات تلاش بیشتری می کرد.

 

یادم است یک بار برای چیدن سیب به روستای خودمان در دماوند رفتیم.مادر ما یک چوب از باغ دایی آورد و مشغول چیدن سیب شد . ساعتی بعد دایی از راه رسید.

احمد جلو رفت وسلام کرد . بعد گفت : دایی راضی باش ، ما یک چوب از داخل باغ شما برداشتیم . دایی هم برای این که سر به سر احمد بگذارد گفت : من راضی نیستم!

احمد اصرار می کرد : دایی تو رو خدا,دایی ببخشید و...

اما دایی خیلی جدی می گفت : نه من راضی نیستم!

آن روز اصرارهای احمد و برخورد دایی نشان داد که احمد در این سن کم چه قدر به حق الناس اهمیت  می دهد.

احمد در سال های بعد به دبیرستان مروی رفت وجزء شاگردان ممتاز رشته ی ریاضی شد.

اما دوران تحصیل او به دلایلی به پایان نرسید . احمد سال 1361 سال دوم رشته ی ریاضی را نیمه کاره رها کرد!

بوستان کتاب شهیدان

rand9.jpg

Template Design:Dima Group