امتحان

 

 

راوی :  دکتر محسن نوری (استاد دانشگاه شهید بهشتی )                                                                                                                

 

 

توی محل از بچگی با هم بودیم .منزل احمد علی توی کوچه چهل تن در ظلع شمالی مسجد امین الدوله بود . کوچه ای که حالا به نام شهیدان نیری نام گذاری شده . در دوران دبستان  حال  هوای احمد با همه فرق داشت رفتارش خیلی معنوی و خوب  بود .

 

احمد یکی از بهترین دوستان من بود همیشه نون وپنیر خوش مزه ای با خودش به مدرسه می آورد.هیچ وقت هم تنها نمی خورد  به ما تعارف می کرد من و بقیه دوستان کمکش می کردیم !

رفتار وبرخورد احمد برای همه ما الگوبود . احمد بهترین دوست دوران نوجوانی من بود . با هم بازی می کردیم , مدرسه می رفتیم , باهم بر می گشتیم و ...

 از دوره ی دبستان  تا دبیرستان با احمد علی هم کلاس بودم .

بهترین خاطرات من بر می گشت به همان ایام .

احمد علی همیشه می گفت بیا توی راه مدرسه سوره های کوچک قرآن را بخوانم . در زنگ های تفریح هم می دیدم که یک برگه ای در دست گرفته و مشغول مطالعه بود.

 

یک بار از او پرسیدم : این کاغذ چیه ؟ گفت : این برگه ی اسماء الله است . کم کم بزرگتر می شدیم .

فاصله ی معنوی من با او رفته رفته بیشتر می شد .او پله پله بالا می رفت ومن....

 

بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت می داد نماز اول وقت بود حتی در اوج کا و گرفتاری .

 

معلم گفته بود امتحان دارید . نا ظم سر صف گفت : بر خلاف همیشه خارج ازساعت آموزشی امتحان برگزار

می شود فردا زنگ سوم که تمام شد آماده ی امتحان باشید .

آمدیم داخل حیاط گفتند : چند دقیقه دیگر امتحان شروع

می شود

 

صدای اذان از مسجد محل بلند شد .احمد آهسته به سمت نماز خانه ی مدرسه حرکت کرد دنبالش رفتم و گفتم : احمد برگرد .  این آقا معلم

 

خیلی به نظم حساسه اگه دیر بیای ازتو امتحان نمی گیره و...

 

می دانستم احمد نمازش طولانی است احمد مقید بود که ذکر تسبیحات را با دقت ادا کند .

 

هرچه گفتم بی فایده بود . احمد به نمازخانه رفت و مشغول نماز شد.همان موقع همه مارا به صف کردند . وارد کلاس شدیم .

 

ناظم گفت : ساکت باشید تا معلم سوالات را بیاورد .

 

مرتب از داخل کلاس نماز خانه را نگاه می کردیم حیف بودپسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.

بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشستیم نه از معلم خبری بود نه ازاحمد!

همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یکدفعه درب کلاس باز شد و معلم با برگه های امتحانی وارد کلاس شد . همه بلند شدند .

 معلم با عصبانیت گفت : از دست  این دستگاه تکثیر ! کلی وقت ما را تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه ! بعد به یکی از بچه ها گفت : پاشو برگه ها رو پخش کن.هنوز حرف معلم تمام نشده بود که  درب کلاس به صدا در آمد . در باز شد واحمد در چار چوب در نمایان شد . معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد از خودش به  کلاس راه نمی داد.من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم . اما معلم حواسش به کلاس بود و گفت : نیری برو بشین سر جات !

 

احمد سر جایش نشست ومشغول پاسخ به سوالات شد . من هم با تعجب به او نگاه می کردم.

احمد مثل ما مشغول پاسخ شد . فرق من با او دراین بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود ومن ...

خیلی روی این کار اوفکر کردم . این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه ی عمل خالصانه ی احمد.

 

بوستان کتاب شهیدان

rand18.jpg

Template Design:Dima Group