آیینه ورزان
راوی : حجت الاسلام اسلامی فر
چند سالی است که برای تبلیغ از طرف حوزه علمیه قم به منطقه دماوند می روم . ماه رمضان و محرم را در خدمت اهالی با صفای روستای آیینه ورزان هستم . به دلیل ارادتی که به شهدا دارم همیشه روی منبر از آنها یاد می کنم . اولین روزهایی که به این روستا آمدم متوجه شدم مردم مومن اینجا پانزده شهید تقدیم انقلاب کرده اند .
من همیشه از شهدا برای مردم حرف می زنم ونام شهدای روستا را روی منبر می برم .
اما برای من عجیب بود . وقتی به نام احمد علی نیری می رسیدم مردم بسیارمنقلب می شدند !
چرا مردم با یاد این شهید این گونه اند؟مگر او که بوده؟!
از چند نفرقدیمی ها ی روستا سوال کردم. گفتند: او در اینجا به دنیا آمد اما ساکن تهران بود.
فقط تابستان ها به اینجا می آمد و حتی این سال های آخر کمتر احمد علی را می دیدیم.
اما نمی دانید که این جوان چه انسان بزرگی بود. هر چه خوبی سراغ داستیم در وجود او جمع بود.
یکی از قدیمی های روستا که از مالکان بزرگ منطقه و از بزرگان دماوند به حساب می آمد را دیدم.
به ظاهر اهل مسجد و... نبود. جلو رفتم و سلام کردم. گفتم : ببخشید شما از شهید احمد نیری خاطره ای داری؟
نگاهی به من کرد و با تعجب گفت : احمد علی رو می گی؟!
با خوشحالی حرفش را تایید کردم. نگاهی به چهره ام انداخت اشک در چشمانش حلقه زد .
چند بار نام او را تکرار کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن !
ناراحت شدم . کمی که حالش سر جا آمد دوباره سوالم را مطرح کردم.
با بغضی که در گلو داشت گفت :(( احمد را نه من شناختم نه اهالی اینجا نه هیچ کس دیگر.
احمد را فقط خدا شناخت. احمد یک فرشته بود درلباس انسان.
او مدتی به اینجا آمدتا بچه های ما و اهالی این منطقه خدا را بشناسند و از وجود او استفاده کنند.))
دوباره اشک از چشمانش جاری شد . بعد ادامه داد : وقتی احمد علی به اینجا می آمد همه ی بچه ها را جمع می کرد .
قرآن به بچه ها یاد می داد. احکام می گفت . با بچه ها بازی می کرد و...
بیشتر این بچه ها از لحاظ سنی از احمد علی بزرگتر بودند. اما همه او را قبول داشتند.
همه اهالی او را دوست داشتند . احمد استاد جذب جوانها به مسجد و خدا و دین بود .
بچه ها دور او در مسجد جامع آیینه ورزان جمع می شدندو یک لحظه او جدا نمی شدند.
خیلی از اهالی اینجا را احمد علی هدایت می کرد. چند تا از آن ها راه خدا و دین را رفتند و بعد از احمد شهید شدند.
یادش به خیر احمد چه آدمی بود . ما بزرگترها هم تحت تاثیر او بودیم. نمی دونید چه گوهری از دست رفت !
خدا می داند وقتی توی این کوچه و باغ ها راه می رفت انگار همه در و دیوار به او سلام می کردند !
پیر مرد این ها را می گفت و دوباره اشک در چشمانش جاری شد.
همسر همین آقا وقتی اشک ریختن شوهرش را دید با تعجب پرسید : حاج آقا چی شده ؟!
من پنجاه ساله با حاجی زندگی می کنم. تا به حال ندیدم حاجی گریه کنه !
شما چی گفتید که اشک حاجی رو در آوردید؟!
خلاصه سراغ هر کسی از قدیمی های این روستا رفتم همین ماجرا بود.
کوچک وبزرگ از احمد آقا به نیکی یاد می کردند.
حتی بعضی از بچه ها احمدآقا را می شناختند. می گفتند از پدرمان شنیدیم که آدم خیلی خوبی بوده و...