تحول شهید احمد علی نیری

        

 

        راوی : دکتر محسن نوری

 

 

رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. یک زندگی ساده وعاد مثل همه داشت . در داخل یک جمع همیشه مثل بقیه افراد بود . با آن ها می خندید ، حرف می زد و...

 

احمد هیچ گاه خود ش را برتراز بقیه نمی دانست .در حالی که همه می دانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است .

 

از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفته ام !

احساس می کردم که احمد خداوند را به گونه ای دیگر می شناسد و به گونه ای دیگربندگی می کند !

 

ما نماز می خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم ، اما دقیقاً می دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا  لذت می برد .

 

شاید لذت بردن از نمازبرای یک انسان عالم وعارف ، طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه ی 12 ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می کند .

اما او رفتارش خیلی عادی بود . مثل بقیه افراد می گفت و می خندید . من فقط می دیدم ، وقتی کسی راه را اشتباه      می رفت خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می داد .

اوامر به معروف ونهی از منکر را ترک نمی کرد .

فقط زمانی بر افروخته می شد که می دید کسی در جمع غیبت می کند و پشت سر دیگران حرف می زند .در این شرایط دیگر ملاحظه ی بزرگی و کوچکی را نمی کرد .

 با قاطعیت از شخص غیبت کننده می خواست که ادامه ندهد

من در آن دوران نزدیک ترین دوست احمد بودم . ما راز دار هم بودیم .یک روز به او گفتم : احمد ، من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم .اما یه سوالی ازت دارم !

من نمی دونم چرا توی این چند سال اخیر ، شما در معنویات رشد کردی اما من ...

لبخندی زد و می خواست بحث را عوض کند . اما دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم : حتماً یه علتی داره ، باید برام بگی ؟

بعد از کلی اصرار سرش را  بالا آورد و گفت : طاقتش را داری ؟!

 

با تعجب گفتم : طاقت چی رو؟!

گفت : بنشین تا بهت بگم.

نفس عمیقی کشید و گفت : یک روز با رفقا ی محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند . شما توی اون سفر نبودی.

همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند . یکی از       بزرگ ترها گفت : احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم .

بعد جایی رو نشان داد گفت : اون جا رود خانه است برو اونجا آب بیار .

من هم را افتادم . راه زیادی بود . کم کم صدای آب به گوش رسید .

نسیم خنکی از سمت آب به سمت من آمد . از لا به لای بوته ها ودرخت ها به رود خانه نزدیک شدم .

 تا چشمم به رود خانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم ! بدنم شروع به لرزیدن کرد . نمی داستم چه کار کنم !

همان جا پشت درخت مخفی شدم . کسی آن اطراف من را نمی دید . درخت ها و بوته ها مانع خوبی برای من بود .

من باچشمانی گرد شده ازتعجب منتظر ادامه ی ماجرای احمد بودم .چرا این قدر ترسیده بود ؟!

احمد ادامه داد : من می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم . در پشت آن درخت و در کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.

 من همان جا خدا را صدا کردم وگفتم :خدایا کمکم کن . خدایا الآن شیطان به شدت من را وسوسه می کند که من نگاه کنم . هیچ کس هم متوجه نمی شود . اما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.

 کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم . بعد هم ازجای دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها . هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند .

برای همین من مشغول درست کردن آتش شدم . چوب ها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم . خیلی دود توچشمم رفت . اشک همین طور از چشمانم جاری بود.

 یادم افتاد که حاج آقا گفته بود :هر کس برای خدا گریه کند ، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت .

همین طور که اشک می ریختم گفتم : از این به بعد برای خدا گریه می کنم .

حالم خیلی منقلب بود . از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم .

همین طور که اشک می ریختم و با خدا مناجات می کردم خیلی با توجه گفتم : یاالله یا الله...

به محض تکرار این عبارت یک باره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد . نا خودآگاه از جا بلند شدم و با حیرت به اطراف نگاه کردم.

صدا از همه سنگریزه ها ی بیابان شنیده می شد .از همه ی کوه و درخت ها صدا می آمد !!

همه می گفتند : « سُبوحُ قدّوس رَبُنا ورب الملائکه والرُوح » (پاک ومطهراست پروردگارما و پروردگار ملائکه و روح )

 

وقتی این صدا راشنیدم نا باورانه به اطراف خیره شدم دیدم . از ادامه بازی بچه ها فهمیدم که آن ها چیزی نشنیده اند .

من در آن غروب ، با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می رفتم . من از همه ی ذرات عالم این صدا را

می شنیدم!

احمد بعد از آن کمی سکوت کرد . بعد با صدایی آرام ادامه داد : از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد!

 

احمد این را گفت واز جا بلند شد تا برود . بعد برگشت و گفت : محسن ، این ها را برای تعریف از خودم نگفتم . گفتم  تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد

بعد گفت : تا من زنده ام برای کسی از  این ماجرا حرفی نزن !

بوستان کتاب شهیدان

rand12.jpg

Template Design:Dima Group