تویی که نمی شناختمت

 

 

 

این گل پرپر از کجا آمده       از سفر کرب وبلا آمده

 

امروزسوم اسفند سال 1364  است. جمعیت این شعار را

می دادند وپیکر شهید را از مقابل منزلش به سمت مسجد امین الدوله حرکت داد. بعد هم  از مسجد به همراه جمعیت راهی بازار مولوی شدیم.

جمعیت  که بیشترآن ها ازجوانان مسجد و شاگردان آیت الله حق شناس بودند شدیدا" گریه می کردند وطاقت از کف داده بودند.

من مدتی بود که به خدمت حضرت آیت الحق ، حاج آقا حق شناس این استاد اخلاق وسلوک الی الله می رسیدم و ازجلسات پربار این استاد استفاده می کردم .

سال ها بود که به دنبال یک استاد معنوی می گشتم وحالا باراهنمایی برخی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضر این عالم خودساخته راه پیدا کنم .

شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته , برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم.

مراسم تشییع به پایان رسید . پیکر شهید شهید را به سوی بهشت زهرا (س) بردند . من  هم به همراه آن ها رفتم.

در آنجا به دلیل اینکه شهید در حین نبرد به شهادت رسیده بود ، بدون غسل وکفن با همان لباس نظامی آماده تدفین شد .                                                                                                                      چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز ، شهید چمران ,برای تدفین اوانتخاب شد.                                                

من جلو رفتم تا چهره ی شهید را ببینم . درب تابوت باز شد.چهره ی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم . شاداب وزیبا بود. گویی به خواب عمیقی فرورفته ! اصلا چهره یک انسانی که از دنیا رفته را نداشت. تازه دوستان او

می گفتند:از شهادت او شش روز می گذرد!                                                                                                      

دست این شهید به نشانه ی ادب روی سینه اش قرار داشت! یکی از همرزمانش می گفت : در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد . وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم .

وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان جاری کرد:                  

                    ((السلام علیک یا ابا عبدالله))

بعد هم به همان حالت به دیدارارباب بی کفن خود رفت. برای همین دستش هنوز به نشانه ی ادب بر سینه اش قرار دارد!

برای من عجیب بود. چرا طلاب علوم دینی و شاگردان استاد, که معمولا انسان های صبوری هستند در فراق این دوست ، طاقت از کف داده اند!؟

پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت وبیرون آمد

رنگش پریده بود! پرسیدم: چه شده؟ گفت : وقتی آخرین سنگ را گذاشتم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد . باور کنید با همه ی عطر های دنیایی فرق داشت!

 

امروز مراسم ختم این شهید است. رفقا گفته اند : خود استاد حق شناس در مراسم حضور می یابند! فراق این جوان برای استاد بسیار سخت بود . من در اطراف درب مسجد امین الدوله ایستادم . می خواستم به همراه استاد وارد مسجد شوم . دقایقی بعد این مرد خدا از پیچ کوچه عبور کرد وبه همراه چند تن از شاگردان به مسجد نزدیک شد . این پیر اهل دل در جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند. بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند:آه آه   آقا جان... دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند:

« بروید در این تهران بگردید و ببینید  کسی مانند این احمد آقا پیدا می کنید!؟ »

 

...شب موقع نماز فرا رسید. در شب های دوشنبه و غروب جمعه ایشان مجلس موعظه داشتند. یک صندلی برایشان

می گذاشتند واین مرد وارسته مشغول صحبت می شد. آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند, اما از جایشان بلند شدند وروی صندلی قرار گرفتند. بعد شروع به صحبت کردند. موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می شد.

در اواخر سخنان خود دوباره آهی ازسر حسرت در فراق این شهید کشیدند. بعد در عظمت این شهید فرمود: (( این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود:تمام مطالبی که (از برزخ و...) می گویند حق است. از شب اول قبر وسوال و...اما من را بی حساب و کتاب بردند.))

 

بعد مکثی کردند فرمودند:(( رفقا ، آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود. چه کرد که به این جا رسید! ))

من با تعجب به سخنان حضرت استاد گوش می کردم. به راستی این جوان چه کرده بود که استاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه در وصف او سخن می گوید!؟

بعد از مراسم ختم به یکی از دوستان شهید گفتم : این شهید چند ساله بود؟ گفت : نوزده سال! دوباره پرسیدم : در این مسجد چه کار می کرد؟ طلبه بود؟ او جواب داد : نه طلبه ی رسمی نبود. اما از شاگردان اخلاق و عرفان حضرت استاد بود. در این مسجد هم کار فرهنگی و پذیرش بسیج را انجام می داد.

تعجب من بیشتر شد. یعنی یک جوان نوزده ساله چگونه به این مقام رسیده که استاد این گونه از او تعریف می کند؟

آن شب به همراه چند نفر از دوستان و آیت الله حق شناس به منزل شهید در ضلع شمالی مسجد رفتیم. حاج آقا وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطره ای نقل کردند و فرمودند: به جز بنده و خادم مسجد, این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند.

بعد نفسی تازه کردند و فرمودند: من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم به محض این که در  را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. حضرت آقای حق شناس مکثی کرد و ادامه داد:  من دیدم یک جوان در حال سجده است, اما نه روی زمین!! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است!!

حاج آقاحق شناس درحالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود ادامه دادند : من جلو رفتم ودیدم همین احمد آقا مشغول نماز است . بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد وگفت : تا زنده ام به کسی حرفی نزنید.

بعد از تایید حضرت آقای حق شناس بود که برخی از نزدیکترین دوستان این شهید لب به سخن گشودند.  آنها آنچه را به چشم خود دیده بودند بیان کردند ومن با تعجب بسیار ,فقط گوش می کردم .آیا یک جوان می تواند به این درجه از کمال بشری دست یابد ؟!

نمی دانم ؟! چرامن بطور ناخوداگاه درتمام مراسم این شهید حضور داشتم .

 

چرا این عبارات عجیب را از  زبان این استاد وارسته و به حق رسیده شنیدم !  چرا ؟!

شاید  این بار مسئولیتی بر عهده ماست . شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی  درمیان ما زندگی کرد به دیگران معرفی کنیم . شاید برای این دوره ی معاصر که غالب بشر در ورطه حیوانی خود دست و پا می زند احمد  آقا الگویی شود برای آنها که می خواهند در مسیر بندگی باشند . هر چند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد درگاه الهی را جمع آوری کنیم .

تازه زمانی که کار شروع شد ، متوجه سختی ها ی کار شدیم

 احمد آقا از آنچه که فکر می کردیم بسیار بالاتر بود . اما اگر استاد العارفین این گونه در وصف این جوان سخن 

نمی گفت , کار بسیار سختر می شد آنچه که شاگردان ودوستان او از کرامات وحالات او می گفتند کار را سخت کرده بود . آیا آنها را جمع آوری و مکتوب کنیم ؟

آیا مردم ظرفیت پذیرش این سخنان را دارند ؟ آیا ما را متهم به خرافه گویی و ... نمی کنند!؟آیا...

وصد ها سوال دیگر که پاسخی برای آنها نمی یافتم. خلاصه مدت ها خاطرات او ذهن ما را درگیر کرده بود.تااین که با یاری خدا از خود احمد آقا کمک خواستیم و کار را شروع کردیم.

اگرهیچ کس هم از این مطالب سودی نبرد لا اقل برای نگارنده مفید است. مطالب او همگی درس درست زیستن است. احمد آقا مربی فرهنگی مسجد بود. بار ها به شاگردانش درباره ی عمل به دستورات دین وپرهیز ازپناه سفارش میکرد .دربسیاری از موارد برای آنهاازنتایج اعمالشان  میگفت. از عقوبت گناهان و از فضایل کار نیکشان آنهارا با خبر می کرد.او مانند یک طبیب دردهای معنوی رابه خوبی درمان می کرد. نسخه های او همگی مطابق با دستورات دین و آیات وروایات بود برای همین امروز هم می توان به کلام دلنشین این استاد راه اعتماد کردوآن راچراغ راه قرار داد.

 

ما از خداوند مدد گرفتیم و از روح بلند این شهید کمک خواستیم .اما احتیاج بود که مطالب عرفانی و شاید عجیب ایشان مستند باشد . فقط نقل قول از اطرافیان,کار جالبی نیست.

این بار هم خود شهید ما را یاری کرد!درست زمانی که می خواستیم مطالب را آماده کنیم خبر جدیدی به ما رسید!

بعد از بیست و هفت سال از لابه لای یک کیف قدیمی وداخل یک سر رسید ، یک دفتر یادداشت کوچک از احمدآقا پیدا شد!

در این دفترچه به قلم خود احمدآقا گوشه ای از حالات و اتفاقات معنوی ایشان نگاشته شده بود.

این مطالب تمام خاطرات دوستان و عبارات حضرت آقای حق ناس را تایید می کرد.

حالا دیگر خود شهید سندی قوی در اختیار ما قرار داده بود!

ما هم بسم الله را گفتیم وکار را با قوت ادامه دادیم. باید برای آنها که در آینده می آیند بگوییم.

باید بگوییم برای زندگی صحیح از کدام الگو ها باید استفاده کرد.

باید گفت آنها چه کردند و چگونه راه را پیدا کردند. باید این ستاره ها را به آیندگان معرفی کنیم تا راه را بهتر بشناسند. ان شاالله.

 

 

بوستان کتاب شهیدان

rand23.jpg

Template Design:Dima Group