جمال
راوی : استاد محمد شاهی
برادرم جمال از دوستان نزدیک احمد آقا بود . تاثیر رفتار احمد آقا در او بسیار زیاد بود.
همیشه به همراه هم در جلسات استاد حق شناس شرکت
می کردند . رفتار و اخلاق جمال بسیار به احمد آقا شبیه بود.
در آن دوران شرایط خانه ی ما با آن ها کاملا متفاوت بود . جمال از آن روزها که در دبستان مشغول تحصیل بود در یک مغازه کار می کرد.
پدر ما یک کارگر ساده با چندین سر عایله بود. جمال هر چه به دست می آورد جمع می کرد و برای مخارج خانه تحویل پدر یا مادر می داد.
با آنکه شرایط ما از لحاظ مالی تعریفی نداشت اما بارها دیده بودم که جمال به فکر مشکلات مردم بود و سعی می کرد گرفتاری آنها را برطرف کند.
از دیگر ویژگی های جمال ارادت قلبی و عشق عجیب او به مولایش قمر بنی هاشم و امام زمان ( عج ) بود.
جمال با شروع جنگ راهی جبهه شد . سال 1362 بود که پس از مدت ها به مرخصی آمد واز همه ی رفقا خداحافظی کرد.
اما نمی دانم چرا ، جمال وچند تن از دوستانش همیشه
می گفتند که آرزو داریم گمنام بمانیم!
در عملیات والفجر 4 در ارتفاعات غرب کشور آرزوی آنها بر آورده شد.
مدتی بود که از آنها خبر نداشتیم . مادرم که جمال را بسیار دوست داشت بیش از همه بی تابی می کرد. تا اینکه یک روز خبر خوشی آمد!
یکی از دوستان جمال به محل آمده بود . می گفت : مطمئن که جمال زنده است. و مجروح شده و به زودی بر می گردد!
آن قدر خوش حال بودم که نمی دانستم چه کار کنم . دویدم به سمت مسجد .
درمواقع خوشحالی و ناراحتی سنگ صبورمن احمد آقا بود . من آن زمان شب و روز با احمد آقا بودم.
با خوشحالی وارد دفتر بسیج شدم . دیدم احمد آقا مشغول نوشتن پلاکارد است : عروج خونین شهید جمال محمد شاهی را...
گفتم : احمد آقا ننویس ! خبر خوش ، خبر خوش
از خوشحالی نمی توانستم کلمات را کامل بگویم . گفتم : احمد آقا یکی از رفقای جمال اومده می گه جمال زنده است . خودش دیده که جمال مجروح شده و بردنش بیمارستان .
خیره شدم به احمد آقا . اصلا خوشحال نشده بود ! سرش را پایین انداخت و مشغول نوشتن ادامه جمله شد .
گفتم : احمد آقا ننویس ، مگه نشنیدی ، جمال زنده است . اگه مامانم این پلاکارد رو ببینه ، دق می کنه.
سرش را بلند کرد و گفت : من جمال شما رو دیدم . توی بهشت بود . همان دو ماه پیش موقع عملیات شهید شده !
انگار آب سردی روی من ریخته بودند . همه ی غم ها به سراغم آمد.
من به حرف های احمد آقا اطمینان داشتم . کمی با حالت پریشانی به احمد آقا نگاه کردم. همه خاطرات داداش جمال از جلوی چشمانم عبور کرد .
آب دهانم را فرو دادم و گفتم : داداشم حرف دیگه ای نزد؟
احمد آقا سرش را بالا آورد و ادامه داد : چرا ؟ به من گفت : دو ماه برام نماز قضا بخوان . من هم چند وقتی هست که شروع کردم به خواندن .
بعد از آن مطمئن شدیم که جمال شهید شده . چند روز بعد فهمیدیم خبر مجروحیت جمال هم اشتباه بود.
مراسم یادبودی برای جمالدر مسجد برگزار شد . احمد آقا همه ی بچه ها را جمع کرد و در مراسم شرکت کرد.
خودش هم بسیار با ادب در مسجد نشسته بود . بعدها وقتی از او درباره ی این مسئله سوال کردم گفت : مولای ما امام زمان (عج) در مراسم ختم شهید جمال حضور یافته بود . برای همین اصرار داشتم همه ی بچه ها شرکت کنند.
جمال به جرگه ی شهدای گمنام پیوست و دیگر پیکرش بازنگشت.
بعد ها یکی از دوستان جمال که در قم سکونت دارد تماس گرفت و گفت : من جمال را در عالم رویا دیده ام .
جمال گفت : ما با کاروان شهدای گمنام بر گشته ایم و در مجاورت مسجد جمکران ، بالای کوه خضر، حضور داریم!
من بعد ها شنیدم که آیت الله حق شناس دربارهی اهمیت نماز به کلام احمدآقا روی منبر استناد می کردند که : « داداش جون ،نماز این قدر اهمیت داره که اون شهید به دوستش می گه دو ماه برای من نماز بخوان ، حتی شهید هم نمی خواهد حق الله به گردن داشته باشد »