خبر شهادت

 

 

   راوی : مادر شهید

 

سه ماه بود که احمد به جبهه رفته بود. به جز یکی دو نامه ، دیگر از او خبر نداشتیم. نگران احمد بودم. به بچه ها گفتم : خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم.

یک روز دیدم رادیو مارش عملیات پخش می کند. نگرانی من بیشتر شد. ضربان قلب من شدیدتر

شده بود.

مردم از خبر شروععملیات خوشحال بودند اما واقعاً هیچ کس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند.

همه می دانستند احمد بهترین و کم آزارترین فرزند من بود. خیلی او را دوست داشتم.

حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود. مرتب دعا می خواندم و به یاد احمد بودم.

تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید روی شانه ی من نشست.

بعد کبوتر دیگری در کنار او قرار گرفت و هر دو به سوی آسمان پرکشیدند.

حیرت زده ازخواب پریدم. نکند که این دومین پرنده ، نشان از دومین شهید خانواده ی ماست !؟

اما نه ، انشاءالله احمد سالم بر می گردد.

دوباره خوابیدم. این بار چیز عجیب تری دیدم. این بارمطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید.

در عالم رؤیا مشاهده کردم که ملائکه ی خدا به زمین آمده بودند!

هودج یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده می شد در میان دستان ملائکه است.

آن ها نزدیک ما آمدند و پسرم احمد علی را در آن سوار کردند. بعد هم همه ی ملائک به همراه احمد به آسمان رفتند.

 روز بعد چند نفر از همسایه ها به خانه ی ما آمدند و سراغ حسین آقا را می گرفتند!

گویا شنیده بودند که شهید محلاتی شهید شده و فکر می کردند حسین آقا همراه ایشان بوده.

 من می گفتم حسین آقا در خانه است . من ناراحت احمد علی هستم .

آن روز مادر شهید جمال محمد شاهی را دیدم . این مادر گرامی را از سال ها قبل در همین محل می شناختم. ایشان سراغ احمد علی را گرفت. گفتم : بی خبرم. نمی دانم کجاست.

سیده خانم ، مادر شهید جمال ، هم رؤیای عجیبی دیده بود که بعد ها برایم تعریف کرد.

ایشان گفت : « در عالم خواب به نماز جمعه تهران رفته بودیم . آن قدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت .

بعد اعلام کردند که امام زمان (عج ) تشریف آورده اند و

 می خواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند !

من با سختی جلو رفتم . وقتی خواستند نام شهید را بگو یند خوب دقت کردم. از بلند گو اعلام   کردند : شهید احمد علی نیّری »

خلاصه همان روز بود که دیدم رفت و آمد در اطراف خانه ی ما زیاد شده پسرم مرتب می آمد و می رفت.

ظهر بود که از اخبار شنیدیم هواپیمای حامل شهید محلاتی مورد هدف قرار گرفته وایشان به شهادت رسیده اند.

و بعد هم آمدند منزل ما و خبر شهادت احمد علی را اعلام کردند.

مراسم تشییع و تدفین و ختم احمد با حضور حضرت آیت الله حق شناس و عباراتی که ایشان در وصف پسرم فرمودند خیلی عجیب شده بود.

بعد از اینکه حضرت آقا این حرف ها را زدند دوستان احمد هم آمدند و کراماتی که از او دیده بودند نقل کردند.

عجیب اینکه پسر من در خانه که بود یک زندگی بسیارعادی داشت . اما هیچ گاه از او مکروه ندیدم ؛ چه رسد به گناه !

احمد رفت. اما می دانستم که او اهل این دنیا نبود. او در این جهان ماندنی نبود. او هر لحظه آماده ی رفتن بود. خدا هم او را در جوانی به نزد خود بُرد.

 بعد از احمد تمام آنچه ازاومانده بود را جمع کردیم. چندین جلد کتاب بود که همه را به حوزه ی قم تحویل دادیم.

یکی از علما می گفت : این کتاب برای چه کسی بوده؟ این ها حتی برای طلبه ها سنگین است!

 

بوستان کتاب شهیدان

rand14.jpg

Template Design:Dima Group