گردان سلمان
راوی : علی میر کیانی (فرمانده گردان ) و یکی از رزمندگان گردان.
پاییز سال 1364 برای انجام پدافندی به همراه نیروهای گردان راهی منطقه ی غرب شدیم .
گردان ما برای حفظ موقعیت مهران به این شهر اعزام شد .
استعداد گردان ما شامل 450 نفراز بسیج و سپاه بود . ما در ضمن حضور در منطقه ، مشغول بالا بردن توان رزمی نیروها برای حضور در عملیات آینده بودیم .
مدت حضور ما در منطقه ی غرب زیاد طولانی نشد . ما پس از مدتی به دو کوهه آمدیم .
دوره ی سه ماهه ی حضور رزمندگان گردان ما به پایان رسیده بود . قرار بود همه نیروهای گردان ما تسویه بگیرند و بروند .
لذا با توجه به آغاز عملیات والفجر 8 در منطقه ی فاو ،
همه ی رزمندگان صحبت کردم .
گفتم : شما می توانید بروید . برگ تسویه ی همه شما اماده است . اما لشگر برای عملیات بعدی احتیاج به نیرو دارد . هر کس می تواند بماند .
تعدادی از بچه ها به دلایل شخصی و مشکلات رفتند ولی بیشتر نیروها از جمله احمد علی نیری در گردان باقی ماند . البته من ایشان را اصلا نمی شناختم و نشناختم !
ما راهی منطقه ی عملیاتی فاو شدیم . کار در این منطقه بسیار سخت بود . عراق با کمک کارشناسان غربی و شرقی شدید ترین موانع را پیش روی رزمندگان ایجاد کرده بود .
عبور از اروند با آن شرایط و پیچیدگی ها و عبور از ده ها مانع مختلف در ساحل دشمن کاری بود که جز با توکل به خدا و قدرت ایمان امکان پذیر نبود .
هنوز بسیاری از کارشناسان جنگی دنیا از نحوه ی عبور رزمندگان ما از اروند و رسیدن به مواضع عراقی ها در حیرت اند.
ما در یکی از مراحل عملیات حضور یافتیم . نبرد اصلی رزمندگان ما با لشگر گارد ریاست جمهوری عراق ، در کنار کارخانه ی نمک همچنان ادامه داشت .بعد از چند روز به عقب برگشتیم .
به نیروهای گردان مأموریت دیگری داده شد . باید در شب 27 بهمن که یک هفته از شروع عملیات می گذشت به
منطقه ی خور عبدالله می رفتیم .
از تاریکی شب استفاده کردیم و به یک ستون نیروها را از کنار باتلاق و از جاده ی خور عبدالله به آن سمت منتقل
می کردیم .
در طی مسیر بود که چند گلوله خمپاره در کنار ستون نفرات ما به زمین نشست . ما چند شهید و مجروح داشتیم . اما هر طور بود خودمان را به خور عبدالله رساندیم و مشغول پدافند و دفاع از منطقه شدیم .
در ابتدای ستون در حال حرکت بودیم . یک طرف ما باتلاق و طرف دیگر حالت دشت داشت . به سرعت از مسیر جاده در حال حرکت بودیم .
در حال رسیدن به خاکریز و سنگرهای پدافندی بودیم که خمپاره در ابتدای ستون به زمین نشست .
نفر جلویی من که یک جوان حدوداً بیست ساله بود به زمین افتاد . ترکش خمپاره درست از پهلوی چپ وارد و به قلب او اصابت کرد .
از من خواست که او را کمک کنم تا بلند شود. به سختی روی پای خود ایستاد.
بعد به اطراف نگاه کرد و رو به سمت کربلا قرار گرفت. دستش را با ادب بر سینه نهاد و گفت :
« السلام علیک یا ابا عبدالله »
من فکر کردم او مجروح شده و جراحتش سطحی است. اما یک باره گردنش کج شد و به زمین افتاد. او به شهادت رسیده بود.
با کمک یکی از بچه ها او را کمی به عقب بردیم و با یک ماشین که به عقب بر می گشت پیکرش را منتقل کردیم .
در آخرین لحظه نام او را از روی کارت نظامی اش خواندم
« احمد علی نیّری اعزامی از تهران »