مربی فرهنگی
راوی : حسین حسن زاده
همیشه یک لبخند ملیح بر لب داشت. از این جوان خیلی خوشم می آمد. خیلی با محبت بود . خیلی با ادب بود . وقتی در خیابان او را می دیدم خیلی لذت می بردم. آن ایام با اینکه پدرم همیشه به مسجد می رفت اما من اینگونه نبودم. تا اینکه یک روز پدرم من را با خودش به مسجد برد ودست مرادردست همان جوان قرار داد و گفت : احمد آقا اختیار این پسرم دست شما ! بعد به من گفت :هر چی احمد آقا گفت گوش کن . هر جا خواستی با ایشان بری اجازه نمی خواد و....
خلاصه ما رو تحویل احمد آقا داد . که این گونه اختیار من رابه یک جوان شانزده یا هفده ساله می سپرد؟!
چند شب از این جریان گذشت . من هم مسجد نرفتم. یک شب دیدم درب خانه را می زنند.
رفتم در را باز کردم . تا سرم را بالا کردم با تعجب دیدم احمد آقا پشت در است !
تا چشمم به احمد آقا افتاد خشکم زد ! یک لحظه سکوت کردم. فکر کردم اومده بگه چرا مسجد نمی آیی؟
گفتم : سلام احمد آقا به خدا این چند روز خیلی کار داشتم ببخشید.
همینطورکه لبخند به لب داشت گفت: من که نیومدم بگم چرا مسجد نمیای من اومدم حالت رو بپرسم آخه دو سه روزه ندیدمت.
خیلی خجالت کشیدم.چی فکر میکردم و چی شد!گفتم : ببخشید از فردا حتما میام.
دوسه روز دیگه گذشت.در این سه روز موقع نماز دوباره مشغول بازی بودم و به مسجد نرفتم.یک شب دوباره صدای درب خانه آمد.من هم که گرم بازی بودم دوباره دویدم سمت درب خانه.تو فکر هر کسی بودم به جز احمد آقا.
تا در را باز کردم از خجالت مردم.با همان لبخند همیشگی من را صدا کردوگفت:سلام حسین آقاحسابی حال و احوال کرد. اما من هیچی نگفتم. فهمیده بود از نیامدن به مسجد خجالت کشیده ام. برای همین گفت:بابانیومدی که نیومدی اومدم احوالت را بپرسم.
خلاصه آن شب گذشت فردا شب زود تر از اذان رفتم مسجد. واین مسجد رفتن همان و مسجدی شدن ما همان.
احمدآقا این قدر قشنگ نوجوان ها را جذب مسجد می کرد که واقعا تعجب میکردیم.
آن موقع ایشان 16یا 17 سال بیشتر نداشت اما نحوه ی مدیریت او در فرهنگی مسجد فوق العاده بود.
شب ها بعد از نماز چند دقیقه دور هم می نشستیم و بچه ها حدیث یا آیه ای می خواندند. احمد آقا کمتر حرف می زد بیشتر با عمل ما را هدایت می کرد. همیشه خوبی های افراد را در جمع می گفت. مثلا اگر کسی چندین عیب وایراد داشت اما یک کار خوب نصفه نیمه انجام می داد همان مورد را در جمع اشاره می کرد . همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت ششخصیت بچه ها بود
باور کنید احمد آقا از پدر و مادر برای ما دلسوز تر بود. واقعا عاشقانه برای بچه ها کار می کرد .
یک بار من کنار احمد آقا نشسته بودم . مجلس دعای ندبه بود . احمد آقا همان موقع به من گفت: مداحی می کنی ؟!
گفتم : بدم نمی آید . بلافاصله میکروفن را مقابل من نهاد من هم شروع کردم. همینطور غلط غلوط شروع به خواندن دعا کردم.
خیلی اشتباه داشتم ولی بعد از دعا خیلی مرا تشویق کرد . گفت : بارک الله خیلی عالی بود . برای اولین بار خیلی خوب بود .
همین تشویق های احمدآقا باعث شد من مداحی را ادامه بدهم واکنون هم با یاری خدا و عنایات اهل بیت (ع) در هیئت ها مداحی می کنم.
فراموش نمی کنم . یکبار احمد آقا موقع صحبت حاج آقا حق شناس وارد مسجد شد . حاج آقا تا متوجه ایشان شدند صلوات فرستادند.همه جمعیت هم صلوات فرستادند .
احمد آقا که خیلی خجالت زده شده بود همانجا سریع جلوی در نشست.