مفقود الاثر

 

     راوی : یکی از دوستان شهید و استاد محمد شاهی

 

توی پایگاه بسیج مسجد بودیم . بعد از اتمام کار ایست و بازرسی می خواستم برگردم خانه.

طبق معمول از بچه ها خداحافظی کردم . وقتی می خواستم بروم احمد آقا آمد و گفت :می خواهی با موتور برسونمت؟

گفتم : نه خونه ی ما نزدیکه. خودم از توی بازار مولوی پیاده می رم .

دوباره نگاهی به من کرد و گفت : یه وقت سگ دنبالت

 می کنه و اذیت می شی ؟

گفتم : نه بابا ، سگ کجا بود . من هر شب دارم این راه رو می رم . دوباره گفت : بذار برسونمت.

اما من اجازه ندادم و گفتم :از لطف شما متشکرم . بعد هم از مسجد خارج شدم .

پیچ کوچه مسجد رو رد کردم و وارد بازار مولوی شدم . یک دفعه دیدم هفت هشت تا سگ گنده و سیاه رو به روی من وسط بازار وایسادن!!

چی کار کنم . این ها کجا بودن ؟ برم ؟ برگردم ؟! خلاصه بچه های مسجد را صدا زدم و ...

تازه یاد حرف احمد آقا افتادم . یعنی می دونست قراره سگ جلوی من قرار بگیره؟!

چند پسرداشت یکی از آن ها راهی جبهه شد . مدتی بعد و در جریان عملیات پسرش مفقود الاثر

شد . خیلی ها می گفتند که پسر او در جریان عملیات شهید شده .

حتی برخی ها هم گفتند ما پیکر این شهید را دیده ایم . همه ی اهل محل ایشان را به عنوان پدر شهید می شناختند .

این پدر ، انسان بسیار زحمت کشی بود اما اهل مسجد و نمازجماعت نبود .

او یک ویژگی دیگرهم داشت و آن اینکه به احمد آقا خیلی ارادت داشت .

این اواخر که حالات احمد آقا خیلی عارفانه شده بود در حضور او صحبت از پسرهمین آقا شد.  از همین شهید .

 

احمد آقا خیلی محکم و با صراحت گفت : پسر ایشان شهید نشده و الان در زندان های عراق اسیر است !

بعد ادامه داد :روزی می رسد که پسرش بر می گردد .

من خیلی خوشحال شدم . رفتم به آن پدر گفتم : احمد آقا رو قبول داری ؟

گفت : بله ، پاک ترین و بهترین جوان این محل احمد آقاست

با خوشحالی گفتم : احمد آقا می گه پسر شما زنده است . در زندان های عراق اسیره و بعدها  بر می گرده .

خیلی خوشحال شد . گفت : خودت از احمد آقا شنیدی ؟

گفتم : آره همین الان تومسجد داشت درباره ی پسر شما صحبت می کرد .

با من راه افتاد و آمد مسجد . نشست کنار احمد آقا و شروع به صحبت کرد .

پیر مرد ساده دل همین که از خود احمد آقا شنید برایش کافی بود .

دیگر دنبال سند و مدرک نمی گشت ! اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد .

بعد از آن صحبت ، خانواده آن ها بارها با صلیب سرخ نامه نگاری کردند . اما هیچ خبری نگرفتند .

برخی این پدر را ساده می خواندند که به حرف یک جوان اعتماد کرده و می گوید پسرم زنده است .

اما این پدر اعتماد کامل به حرف های احمد آقا داشت .البته خوابی هم که در همان ایام دیده بود کلام احمد آقا راتأیید می کرد .

از آن روز به بعد نماز جماعت این پدر ترک نشد . همیشه به مسجد می آمد و به بچه ها ی مسجد خصوصاً احمد آقا ارادت بیشتری پیدا کرده بود .

 

صدق کلام احمد آقا پنج سال بعد مشخص شد . در مرداد ماه سال 1369 اسرای ایران و عراق تبادل شدند .

بعد اعلام شد که تعدادی از مفقودان ایرانی که در اردوگاه های مخفی رژیم صدام بودند آزاد شده اند .

مسجد و محل ی امین الدوله چراغانی شد . آزاده ی سر افراز ابوالفضل میرزایی ، که هیچ کس تا زمان آزادی از زنده بودن او مطمئن نبود ، به وطن بازگشت . اما آن روز دیگر احمد آقا در میان ما نبود .

 

بوستان کتاب شهیدان

rand3.jpg

Template Design:Dima Group